محل تبلیغات شما



کجایی مرگ؟ چرا دیگر سراغ از من نمی گیری؟ کجایی مرگ؟ مگـــر از مـن گــریزانی؟ چنان دلشوره دارم من،چنان دلتنگ دیدارم! که گویی آسمان هم از حضورم شکوه ها دارد! دل من خواب می خواهد کمـے آرامش مـطلق! بیا ای مرگ،بیا از غـــــم رهـــایم کن. *************************** دیشب برای خاطره هامان گریستم. در گوشه اتاقمان فـــراوان گـریستم با یاد لحظه های پر از عشق و زندگی. بغضی مرا گرفت و چو باران گریستم. آسان ز دست رفتی و تنهاترین شدم. تنها برای خاطرت ای جان گریستم. سخت است ای عزیز فراموش کردنت. شاعر شدم برای تو آسان گریستم. دیشب هوای چشم تو کردم دلم گرفت. دیشب برای خاطره هامان گریستم. **************************** باز باران بی ترانه!با تمنای فراوان می خورد بر سقف قلبم. باز باران نرم نرمک می چکد از ناودان خانه ی ما. من به پشت شیشه اے تنها و غمگین می نگارم نامه اے را. باز باران با صداے چک چک غم می خورد بر پشت شیشه. می زند یکریزه بوسه قطره هاے خیس باران روی اشک هاے گونه ے من. باز عطر پاک نرگس،رقص بی همواره باد نغمه ے شوق پرستوی مهاجر می سراید یک ترانه. یادم آرد خاطرات کودکی را در کنار بـــرکه غـــم. باز باران بی ترانه! با تمام بی کسی های شبانه. می چکد بر سقف قلبم در کنار خلوت من. **************************** چشم هایش همچو اقیانوس بود! کهکشانی در نگاهش جمع بود! چشمهایش مست مادرزاد بود! مثل مرغی آز جهان آزاد بود! یک شبی. با خنده ای او تار و پودم را ربود! آمـــــد و شــــــــوری به دل پا کرد و رفت! این دل دیوانه را همچو مجنون کرد و رفت! آمد و این اشک هایم را ندید! التماس تلخ مجنون را ندید! رفت او با دیگران خندید و گفت! تیشه ای بر ریشه ی عشقم زده. پرسشی از حال این دل هم نکرد! عشوه ای مستانه بر رویم زده. خنده ای بر خاطراتم کرد و رفت! آمد و رسوای شهرم کرد و رفت! عاقبت یک شب پشیمان می شود! در جهان همواره حیران می شود! *************************** هوای خانه غمگین. گلویم خشک و بے آب. نفس در سینه پژمرده. به سان شبنمے مغرور. به خاکـے تشنه دل بستم. من آن خاکم که افسرده. شدم خاکسترے خفته. به زیر آتشی پنهان. کنون دیگر نه آهے بر لبم جاریست. و نه حسرت بر دلم باقیست. مرا پنداشتند سنگم! دگر یارای غلطیدن هم ندارم. ************************* به سان کـــوه بودم در دامان صحـــــرا میان دشت ناپیدا و دامانم پـر از لاله ز سـبـزی و ز آلاله ولی افسوس و صد افسوس در این عصر پریشانی میان یخبندان بـاورها میان باد ســــرگردان در این گرداب تنهایی در این غوغای نامردی دو رنگی ها با دلم کردند دلــــــم را از کینه آکندند بــهـارم را به یغما بــردند سرم را بر سنگ سائیدند به تاوان گناهی که نکردم مـــــــرا در آتش انداختند شدم تنها،شبیه کـــــوه های دور دست. ************************* رفتی دلـــــم شکستی خلاف شــرط وقولت عهدی که بین ما بود آســان زدی شکستی از من بدی چه دیدی؟ برعهد خود قلم کشیدی آن عشق آتشین کــــو؟ ناگه چرا ز خاطرت رفت؟ رفتی و بذر غـــــــم را. تا بـــــر دلــــم بپاشی؟ با رفتن تـــــو. اشک جدایی حلقه زد به چشمم با خود خــــود نوشتم نام تو را به دیــــــــوار تا بلکه شوید آنرا،باران غــــــــم نگارم رفتی که لحظه ها را بر من تنگ نمایی؟ روح مـــــرا رهاندی از عشق هــم ستاندی از شوره زار عشقت قلبی شکسته شد نصیبم در کنج خلــوت خویش هـــــر لحظه می فشانم من زانوانم از بخت خـود بنالم یا بی وفایی تو؟ به حرمت نبودت! لباس تیره دارم! با یاد خاطـــرت ای جان من همیشه قصــــه دارم
گرگ را دوست دارم
چون
سرشار از انتقام است !!!
سگ از ناتوانی و ترس از تنهایی باوفا شد،
وگرنه سگ کجا و وفا کجا!
خوشا گرگ بودن و ازگرسنگی مردن ولی تن به خفت قلاده ندادن.
ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥِ ﺟﻨﮕــَـﻠَﻨﺪ ! ﻭ ﺑﺒﺮ ﻗﻮﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥِ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ !
ﺧﻨﺪﻩاﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭِ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺳﯿـــﺮﮎ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﭙَﺮﻧﺪ !
ولی
" گرگ" ﺭﺍﻡ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ !
ﺑﺮﺍﯼِﮐــَــﺴﯽ ﻋﻮض ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ
ﻭ . .ﻫﻤـــﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ
ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ " گرگ"
"حکمش"
"ﻣـــــــَـــــﺮﮒ " ﺍﺳﺖ.!!!



رسم آدم های اینجا چنین است .

وقتی می‌دانند کسی با جان و دل دوستشان دارد .

و نفس‌ها و صدا و نگاهشان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیرند هر چه او عاشق‌تر، انها سرخوش‌تر،

هر چه او دل نازک‌تر، انها بی رحم ‌تر

تقصیر از آنها نیست اما؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوششان خوانده شده‌اند            تفاوت "" و "باکره"

پرده ایست نازک به ضخامت یک دنیا!

دنیایی که بعضی مردان 

برای رسیدن به آن ،

از دریدن تمامی پرده های انسانیت ابایی ندارند!

و شگفتا!!!

که این دنیا.

توسط جامعه ای خلق میشود

که "بکارت ذهنش" را،

عقاید وحشیانه همین مردان دریده اند       

اينجــــا مــــــن هستــــم؛

سکـــوتـــي محــض،

سکــــوتــــي شکستـــه و درهـــم

بخـــاطر هـــر روز نـــديـــدن تـــو

اينجــــا مــــن هستـــــم ؛

تهــــي از زنـــدگــــي و روزمــــردگــــي ،

خالــــي تــــر از هميشــــــــه؛

بــــا کلافــــي درهــــم و پيــــچ در پيــــچ

معنــــي سکــوتـــم را بــا چشمـــانــم بـــرايت بـــارها فـــرستـــاده ام

اينجــــا مـــن هستــــم

بــــا آوازي کــــه هـــرگــــز نشنيـــــدي

مـــــن هستـــم و ســــازي مبهــــم

اينجــــا مــــن مــــانــــده ام

تنهــــا در پــــس انــــدوه صــــداي کهنــــه ســــازم

مــــن هستـــم و گلــــي پـــرپــــر شـــده از عشقـــي کــــور

مــــن هستــــم و يکــــرنگــــي شکستــــــه ام

اينجــــا در شهـــــري دور مــــن مــــانــــده ام

بـــــه انتـــظار هــــر لحظــــه کـــه ميـــايـــي

در شهــــري خـــاک گــــرفتـــه و غـــروبـــي تنـــگ ،

کــــه سينــــه ام را هـــــر آن مـــي درد

اينجــــا مــــن مــــانـــده ام

و ســــرمــايـــي کـــه استخـــوانـــم را داغـــون کـــرده اســـت

مــــن هستـــــم و سيمــــايـــي شکستــــه تــــر از هميشــــه

اينجــــا مــــن هستــــم

و خيـــــال هميشگــــي چشمــــان تــــو،

حتـــــي كلمـــات هـــــم دگـــــر از نــــوشتــــن دردهـــايــــم عــــاجـــزنـــد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها